خیلی وقته دلم می خواست نوشته ای بنویسم و اینجارو آپ کنم اما دیگه نوشتنم دوست ندارم .
اصلا دیگه با همه غریبه ام . با خودم . دفتر م . با خدام . با هم آدمای روی زمین .
نمی دونم چه باید بکنم . هر روزم بدتر از روز دیگه .
خیلی خسته ام . اون قدر که توان دوباره بلند شدنو ندارم و هیچ کس ، دست دراز نمی کنه واسه بلند کردن من .
هیچ کس نمی گه اینم یه آدمه . شاید یه روز همه توانشو از دست داده باشه . شاید دیگه نیرویی نداشته باشه . شایدو هزار شاید که گفتنش هیچ فایده ای نداره . جز یادآوری تمام رنجی که کشیدم . اونم تنها برای خودم . نه واسه هیچ کس دیگه ای .
خداجون این چه جور زندگیه که همه از کمک کردن به من دریغ می کنن اما حتی توی این وضعم توقع کمک از من دارن . حتی اونی که ...
دیگه نمی تونم بنویسم اصلا یاد تمام خاطات تلخم می افتم نمی تونم بنویسم . نمی تونم حرف بزنم .انگار یه مهر زده میشه به دهنم . می گه : هیس، شاکت باش. یه بار حرفی نزنیا.
نمی دونم اون چیه که به من می گه سکوت کن . نمی دنم واسه چی می گه سکوت کن .
یه جوری خودمم حس می کنم بقیه از دستم خسته شدن . صدام ، حضورم . همه و همه آزارشون می ده . پس همون ندارو قبول می کنم و سکوت می کنم تا وقتی که خودش مهر سکوت لبهامو برداره